از خانه تا مدرسه
 
مردی از شولم A MAN OF SHOULAM
مطالب هنری ،ورزشی، خاطرات شخصی و متنوع ANYTHING
 
 
دو شنبه 15 تير 1394برچسب:, :: 13:7 ::  نويسنده : شیرمحمد عاشوری SHIR MOHAMMAD ASHORI

داستانی که در زیر میخوانیدشرح فقط یک روز از مشکلات رفتن و برگشتن من از روستای شولم به دهستان گشت برای ادمه سه سال تحصیلی دوران راهنمایی تحصیلی من است.سالهایی که مجبور بودم نه ماه سال را از این مسیر ده کیلومتری با پای پیاده بروم و برگردم.....سالهای سخت و توانفرسایی بودآنهم برای آدمی مثل من که مشکل شنوایی هم داشتم......بخوانید:

راه

مدرسه که تعطیل شد به شتاب از درحیاط مدرسه خارج شد و بدون اینکه به چیزی جز هرچه زودتر رسیدن به خانه بیندیشد راه را در پیش گرفت.بیرون از مدرسه هیا هویی بودو هرکدام از دانش آموزان مدرسه راهنمایی تحصیلی چهارم آّبان دهستان" گشت" ( باهنر فعلی)برای رفتن به خانه هایشان به سمتی روان بودند اما سمتی که اودر پیش گرفته بود تنها یک مسافر داشت و انهم نوجوانی بود لاغر اندام ، ساکت ومصمم که به شتاب رو به جلو و به سمت شمال غرب با گامهای بلند و شتابان در حرکت بود .آفتاب آخرین روزهای پاییز در حال فرو رفتن از پشت کوههای مغرب زمین بود .روزهای کوتاه پاییز بلندی گامهای عابر تنها را می طلبید تا طعمه تاریکی شب که سیاهی اش با پوشش درختان سر راه دوچندان می شد، نگردد.عابر خردسال تجربه خوبی ازطی کردن این مسیر داشت ، او می دانست که نباید تحت هیچ بهانه ای توقف کند ، نباید گامهای آهسته بردارد، نبایدبه قصد استراحت بنشیند ،نباید به تماشای گلها و گیاهان و درختان میوه مسیربپردازد،او می دانست که باید فقط و فقط راه برود و راه برود ،راه رفتنی که به شتاب و چون آهوی تیزپا بود.راه ،در جاهایی به واسطه پرچینهای زمین ساکنان روستاهای مسیربه اندازه عبور دونفر باریک و گاه بواسطه مزارع سرسبزبرنج ودشت و کوه، وسیع ،و گاه به دلیل پلهای چوبی باریکی که دو طرف رودخانه ها را به هم متصل میکرد،حتی برای عبور یک نفر هم مشکل بود.

عابر خردسال همچنان به شتاب راه می پیمود .از دهستان "گشت "تا روستای"شولم "ده کیلومتر وشاید هم بیشتر ، فاصله بود .شولم به جز مدرسه ابتدایی مدرسه دیگری نداشت واو مجبور بود برای ادامه تحصیل رنج و مشقت این راه درازرا پای پیاده تحمل کند.

درسکوتی که هم در درون خودش و هم بر بیرون حکمفرما بود غرب را نگاهی انداخت که در حال بلعیدن آخرین پس مانده های پرتو خورشیدبود.می دانست که باید بر سرعت قدمهایش بیفزاید ،گرچه در همان حال هم قدمهایش بلند ویکنواخت بود.در پیش روی او وبه منطقه ای که رسیده بود خانه های پراکنده روستایی در پس دامنه کوهی نه چندان بلند و به فاصله هایی از هم که به واسطه پرچینهای چوبی از هم تفکیک می شدند، دیده می شد.اوعابرغریبه و نیزآشنای دیدگان خانه های جوار راهی که می پیمود، بود.نه او به کسی کاری داشت ونه کسی به او،ساکنان خانه ها می دانستند او بچه آن محل نیست ونیز می دانستند که به مدرسه می رودو برمی گردد.به گاه تشنگی و گرسنگی نه کسی آبی و پاره نانی به او تعارف می کرد و نه او جوی آب کسی را در مسیر گل آلود می نمود.آنها گاه به گاه اورا در ساعتهای معین میدیدند و او هم فقط از کنار خانه هایشان می گذشت.

بیشتر از سه چهارم راه را پیموده بود. از مزارع برنج ، کنار استخرها ، جاده کوچک شن ریزی شده وخانه های بین راه گذر کرده بود از روی جویهای کوچک پریده و از کنار احشام عبور کرده بود.شلوارش را لای پوتین مقاوم و لاستیکی اش فرو برده بود تا در تماس با آب و گل و لای مسیر،آغشته و کثیف نگردد. گرسنه اش شده بود.ناهار را یک نصفه نان بربری با یک کاسه کوچک لوبیا از قهوه خانه ای که پاتوقش بود خورده بود .قهوه خانه داربه بچه های محل خودش روی خوش نشان نمی داد وبه قهوه خانه راهشان نمی داد .قهوه خانه او تنها مکانی بود که یک تلویزیون سیاه و سفید که بدنه اش از چوب قهوهای رنگ بود ، داشت.او می دانست که بچه ها برای دیدن و تماشای تلویزیون می آیند و جای مشتریانش را پر می کنند بنابر این راهشان نمی داد اما او با این اوصاف کاری به کار عابر تنها نداشت و اجازه می داد تا در قهوه خانه اش بنشیند و البته حتما یک یا دو فنجان چایی  و نیزگاهی هم ناهاریک کاسه چینی  لوبیا ی گرم به او به قصد کاسبی می داد .

 اکنون ساعاتی از ناهار گذشته و نزدیک غروب بود از قوت آن نصفه نان دیگر چیزی نماده بود ،گرسنه اش بود.در دلش به یاد می آورد بساط واویشگاه پزی مبصر کلاس را که حبیب نام داشت که در بین دو شیفت صبح و عصر میرفت برای مغازه قصابی محل واویشگاه به هم میزد و سرخ می کرد.یاد بوی اشتها آور واویشگاه که در محل پخش می شد و هر گرسنه ای را وسوسه میکرد در مخیله اش گذشت، کاش الان یه ظرف واویشگاه داشت تا آن را بخورد! .او در سکوتی محظ، با قدمهای شمرده و شتابان وفارغ از هیاهوی پرندگان وسگان ومردمان با چنین خیالاتی راهش را به سمت روستایش ادامه می داد .اکنون دهستان گشت را رد کرده و داشت روستای "مودگان" نیز پشت سر می گذاشت.

آخرین خانه مسیر در پیش بود،می دانست که وقتی از محوطه این خانه بگذرد و اندکی دور شود به رودخانه ای خواهد رسید که پلی چوبی به طول ده متر که ارتفاعش از سطح رودخانه حدود چهار متر است خواهد رسید، و می دانست این پل در حقیقت تنه درختی است که با تبر بریده اند و حمل کرده اند و آنجا گذاشته اندکه پهناوعرض آن به اندازه یک وجب است .اودر اندیشه این بود که تا هوا روشن است این پل را رد کند .او از تاب برداشتن پل دل خوشی نداشت وازش متنفربود! گرچه از بس از این پل عبور کرده بود،گذرازاین پل دیگر برایش عادی و آسان شده بود، با وجود این بازهم از این پل خوشش نمی آمد پیش خودش میگفت کاش تنه گرد پل را می تراشیدند و سطحش را کمی تخت می کردند تا بتوان راحت پا روی ان گذاشت.

در این فکرها بود که به محوطه خانه روستایی رسید.خانه چوبین ودوطبقه روستایی که دیوارهای زردرنگ وکدرش را با گل پوشانیده بودند با راه عبوری که او از آن می گذشت حدود پنجاه متر فاصله داشت.دیوارهای طبقه بالایی خانه را که تراسی دورا دور آن کشیده شده وبا حفاظ هایی چوبی که به شکل نیم ستاره آنرا مزین میکرد ، با مالیدن آب آهک و گچ ، رنگ زده و سفید کرده ودو پنجره چوبین خانه طبقه بالایی را نیز رنگ آبی زده بودند .پشت خانه باغ بزرگی بود که درختان توت و میوه به صورت نامنظم و پراکنده در آن روییده بودند که درگوشه و کنار آن میشد گلهای گیاهی به نام یار المسی(سیب زمینی ترشی) را دید که شبیه گل افتابگردان اما کوچکتروریشه آن شبیه زنجبیل وبرای استفاده در ساخت ترشی مخلوط از آن استفاده می کنند.در جلو حیاط خانه نیز دودرخت بالغ خوج(گلابی محلی)و یک درخت پیر سیب که میوه هایشان رسیده و بر شاخه هایشان آویخته بود، خود نمایی می کرد .او بی توجه به این مآکولات اشتها آور و بدون اینکه به شکم گرسنه اش که سوار گامهای خسته اش بود بیندیشد از جلوی خانه در حال عبور بود .هنوز حیاط خانه را رد نکرده بود که به دلیل کشیده شدن ناگهانی پاچه شلوارش تعادلش را از دست داد و چیزی نمانده بود سقوط کند که به هرزحمتی بود خودش را نگه داشت و در آنی متوجه حمله مجدد سگ شدکه پارس کنان و خشمگین میخواست با دندانهای تیزش آسیبش بزند.فوری بر خودش مسلط شد و حالت دفاعی گرفت وپشت به پرچین بی حرکت وآرام و بدون تحریک روبروی سگ ایستاد وبا سوتهایی آرام کننده سگ خشمگین را به مهربانی وصلح دعوت کرد .سگ ابتدا همچنان خشمگین و در حالیکه دمش را مکرر تکان میداد به قصدحمله جلو و چپ و راست می رفت ،پس از لحظاتی چون عکس العملی از عابر غریبه مشاهده نکرد دست از خصومت برداشت و پارسهای پشت سرهم و شدیدش کم کم رو به آرامی وپارسهای منقطع و به فاصله شد .این اولین حمله سگ نبود او بارها به ان عابر غریبه حمله کرده بود اما عابر نیز تجربه برخورد با او را داشت و می دانست اگر مدارا نکند سگ از حمله دست برنخواهد داشت.

 بانویی بر ایوان خانه ظاهر شد و چون سگ خانه را،برعابرخردسال ، مهاجم  دید با پرت کردن تکه نانی و زدن سوتهایی حیوان را فراخواند، سگ روبرگرداند تا برود اما گویا پشیمان شد و مجدد با پارس کوتاهی روبه سوی عابر کرد اما چون عابر را بی آزار و آرام دید  دست از سر وصداکشید وآرام به طرف لقمه دوید تا آن  را به دندان بر گیرد و این فرصتی شد تا عابر خردسال نیز هوشیاراز محل راهش را در پیش کشیده وازروی پرچین رد شود .پاچه شلوارش به اندازه پنج یا شش سانت دریده و پاره شده بود.غمی سنگین دل عابر تنها را فشرد او این شلوار را یکی دو ماه پیش خریده بود و دوستش داشت و اینک آنرا پاره شده و از ریخت افتاده می دیداو تا قبل از اینکه سگ پاچه اش را بگیرد متوجه سرو صدای سگ نشده بود . او نمی شنید زیرا چهارسال پیش از این به دلیل بیماری مننژیت شنوایی اش به مقدار زیادی آسیب دیده بود .کودک ناشنوا مثل کوهی در برابر تمام این ناملایمات و سختیها ایستاده بود و هیچ چیز نمی توانست خللی بر عزم و اراده آهنین اوبرای ادامه تحصیل و گذر هر روز از این راه دراز و ومالروناصاف و پر از گل و لای ،وارد کند .اوهر روز درگیر خطرات و ماجراهایی خوش و ناخوش بود . احساس می کرد یکی همراهش است که با چشمهای ظاهرش اورا نمی بیند اما با دیده درون حسش میکند.این دوست بزرگ خداوند مهربان بود که دل اورا قرص وپشتش را گرم و به پاهایش نیرو وتوان داده و به جلو هلش می داد .این دوست مهربان همیشه با او بوده و خواهد بود.......والسلام

((این داستان بازگو کننده فقط یک واقعه از سختیهای من در روزگارا ن خردسالی ام  است...شیرمحمد عاشوری



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ مردی از شولم خوش آمدید.این وبلاگ در برگیرنده مطالب مختلفی شامل خاطرات ، شعرمحلی وتالشی،شعرهای روز و نیز تصاویرمی باشد. این وبلاگ یک وبلاگ شخصی است و مطالب ان در زمینه های مختلف نقطه نظرات خودم می باشد امکان این هست که در بعضی موارد اشتباهاتی در بیان رخ دادهایی که جنبه غیر شخصی داشته باشد، وجود داشته باشد .در مورد شعرها نیز عرض شود تمام شعرها را خودم سروده ام وبراین باورم استفاده ازمطالب دیگران به نام خودهنر نیست.
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مردی از شولم و آدرس shirmohammad.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 187
بازدید کل : 388724
تعداد مطالب : 213
تعداد نظرات : 220
تعداد آنلاین : 1








کاری از شیرمحمد عاشوری (خواندن ذهن شما توسط کامپیوتر)

تصاویر زیباسازی نایت اسکین

تصاویر زیباسازی نایت اسکین



تصاویر زیباسازی نایت اسکین




تصاویر زیباسازی نایت اسکین

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جست و جوی گوگل
تصاویر زیباسازی نایت اسکین

فونت زیبا ساز
فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

ابزار وبلاگ نایت اسکین

تصاویر زیباسازی نایت اسکین


تصاویر زیباسازی نایت اسکین