مردی از شولم A MAN OF SHOULAM مطالب هنری ،ورزشی، خاطرات شخصی و متنوع ANYTHING |
|||
شنبه 8 شهريور 1393برچسب:, :: 21:16 :: نويسنده : شیرمحمد عاشوری SHIR MOHAMMAD ASHORI
کلاس پنجم دبستان بودم که با اسماعیل آشنا شدم نوجوانی با قدی متوسط خوش اخلاق ومهربان وبسیار با معرفت بود . وقتی کلاس پنجم ابتدایی را به پایان رسانیدم ودر مدرسه راهنمایی تحصیلی چهارم آبان سابق دهستان گِشت" ثبت نام کردم از اسماعیل خبری نشد .او ماندن در روستا وکمک به پدر ومادر در کار کشاورزی را به رنج پیاده روی روزی 22 کیلومتر از "شولم" به "گشت " ترجیح داد ودیگر ادامه تحصیل نداد. اما دوستی ما ترک نشد و من همیشه اسماعیل را بخصوص در روزهای سه شنبه که سه شنبه بازار فومن برپا می شد می دیدم تمام روز را با هم وبا اضافه شدن عظیم (چیکاره سابق) از بازار دراز فومن بالا وپایین می رفتیم واز شما چه پنهان به قول قدیما نامزدبازی می کردیم .هم عظیم وهم اسماعیل را خیلی دوست داشتم .عظیم بچه دیلم بیجار بود ومسیرش از خانه ما دورتر بود. اخلاق خوب، معرفت، احترام و مهربانی اسماعیل واقعا قابل تقدیر بود. ما باهم دوست بودیم تا اینکه من دیپلمم را گرفتم وبلا فاصله در شهر رشت رفتم برسر کار. محل کار من بهزیستی رشت بود و این باعث شد دیگر خیلی کم همدیگر را ببینیم تا اینکه یک دفعه اسماعیل غیش زد مدتها گذشت وندیدمش تا اینکه از زبان پدر خدابیامرزم شنیدم اسم عیل به ژاپن رفته است مدت دو سه سال هم گذشت تا اینکه روزی پدرم به من گفت که الحمدالله اسماعیل با کسب درامد وسرمایهای خوب از ژاپن برگشته ودر تهران مقیم شده است. از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم اما هرگز اسماعیل را ندیدم. تقریبا بیست وپنج سال از جدایی ما سپری شده بود .گذشت وگذشت تا اینکه پنجشنبه 93/6/6 به دعوت پسر عمویم برای شرکت در جشن عروسی دخترش به روستای " کوچیَه چال" دعوت شدم . ساعت حدود نه شب بود ومن از قسمتی از جایگاه عروسی بلند شدم تا به عقب تر رفته واز سر وصدای باند دور شوم .بنابر این رفتم نزدیک ته جایگاه وهمینکه خواستم صندلی ای را کشیده و روی آن بنشینم ناگهان دیدم یکی در نزدیکی ذوق زده و آغوش خود را گشوده وچنان مرا در بغل گرفت وبوسید که تعجب کردم و در وحله اول نشناختم ولی صندلی ای را کشید وبسیار خوشحال روبروی من نشست در یک لحظه به خودم امدم وگفت اعععه اسماعیل تویی؟! نشناختمت عجب عوض شدی مجددا صورتش رابوسیدم وبسیاار خوشحال شدم ونشستیم پای صحبتهای هم از خاطرات گذشته دور و آنچه بعدهادر زندگی ما پیش امدبرای هم تعریف کردیم خلاصه خیلی خوشحال شدیم از دیدار همدیگر.او همچنان خونگرم مهربان ،بامعرفت و خوش اخلاق وجذاب بودبسیار از دوری هم شکوه وشکایت کردیم به طوری که سرو صدای عروسی فراموشمان شدو به هرحال آخرای مراسم عروسی فرا رسید و ناگذیر از جدایی وخدا حافظی شدیم .شماره موبایلم را به ایشان داده وهمچنین آدرس وبلاگم را روی یک پاکت نامه نوشته وبه ایشان دادم .خیلی تعارف کرد که تهران نزدش بروم بنده هم ایشان را دعوت نمودم وسرانجام از هم جداشدیم .موقع خدا حافظی چندین بار مرا بغل کرده و برایم آرزوی توفیق نمود. "اسماعیل روزدار" همچنان بامرام ومعرفت
نظرات شما عزیزان: اون ژستت منو کشته
درباره وبلاگ به وبلاگ مردی از شولم خوش آمدید.این وبلاگ در برگیرنده مطالب مختلفی شامل خاطرات ، شعرمحلی وتالشی،شعرهای روز و نیز تصاویرمی باشد. این وبلاگ یک وبلاگ شخصی است و مطالب ان در زمینه های مختلف نقطه نظرات خودم می باشد امکان این هست که در بعضی موارد اشتباهاتی در بیان رخ دادهایی که جنبه غیر شخصی داشته باشد، وجود داشته باشد .در مورد شعرها نیز عرض شود تمام شعرها را خودم سروده ام وبراین باورم استفاده ازمطالب دیگران به نام خودهنر نیست. آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
|||
|